مدت هاست دلم احساس سنگینی می کند...
مدت هاست یاد گرفته ام گریه نکنم ...
مدت هاست دلم نتوانسته خودش رو سبک کنه ...
مدت هاست دیگر در عمق قلبم کسی لانه ندارد ...
مدت هاست تمام باورم این است که هرچه بود تمام شد، چه خوب چه بد نسیمی بود که وزید و رفت ...
مدت هاست دل تنگ بارانم ...
مدت هاست عاشقی را از یاد برده ام ...
مدت هاست یاد گرفته ام بگویم، بنویسم خوبم تا بقیه بشنوند و بخوانند و باور کنند که خوبم ...
نمی دانم که مدت هاست چرا این گونه شده ام ...
گفتم تو فرهاد مني گفتي تو شيريني مگر؟
گفتم ندادي دل به من گفتي تو جان دادي مگر؟
گفتم زكويت مي روم گفتي تو آزادي مگر؟
گفتم فراموشم مكن گفتي تو در يادي مگر؟
دلتنگم !
مثل خیلی از روزهای زندگانی ام .
این روزها هیچ کس شریک غم و دلتنگی آدمها نیست ؛ تنها همدم تنهایی ها و بی کسی هایم ، یک قلم و چند ورق کاغذ تا نخورده است .
اگر روزی کاغذهایم تمام شوند چه کنم . . . ؟!